غزل شمارهٔ ۲۸۴۶ – چو مرا ز عشق کهنه صنما به یاد دادی
چو مرا ز عشق کهنه صنما به یاد دادی دل همچو آتشم را به هزار باد دادی چو ز هجر تو به نالم ز خدا جواب آید که چو یوسفی خریدی به چه در مزاد دادی دو جهان اگر درآید...
غزل شمارهٔ ۲۸۴۷ – دل بیقرار را گو که چو مستقر نداری
دل بیقرار را گو که چو مستقر نداری سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداری به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری تو چگونه گلستانی که گلی...
غزل شمارهٔ ۲۸۵۳ – تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی
تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی تو شراب و ما سبویی تو چو آب و ما چو جویی نه مکان تو را نه سویی و همه به سوی مایی...
غزل شمارهٔ ۲۸۵۴ – برسید لک لک جان که بهار شد کجایی
برسید لک لک جان که بهار شد کجایی بشکفت جمله عالم گل و برگ جان فزایی رخ یوسفان ببینی که ز چاه سر برآرد همه گلرخان ببینی که کنند خودنمایی ثمرات دل شکسته به درون...
غزل شمارهٔ ۲۸۵۵ – هله ای دلی که خفته تو به زیر ظل مایی
هله ای دلی که خفته تو به زیر ظل مایی شب و روز در نمازی به حقیقت و غزالی مه بدر نور بارد سگ کوی بانگ دارد ز برای بانگ هر سگ مگذار روشنایی به نماز نان برسته جز...
غزل شمارهٔ ۲۸۵۶ – صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی
صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی تو چنان همایی ای جان که به زیر سایه تو به کف آورند زاغان همه خلعت همایی کرم تو...