غزل شمارهٔ ۲۷۷۳ – با یار بساز تا توانی
با یار بساز تا توانی تا بیکس و مبتلا نمانی بر آب حیات راه یابی گر سر موافقت بدانی با سایه یار رو یکی شو منمای ز خویشتن نشانی گر رطل گران دهند درکش ای جان...
غزل شمارهٔ ۲۷۷۴ – در فنای محض افشانند مردان آستی
در فنای محض افشانند مردان آستی دامن خود برفشاند از دروغ و راستی مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی سالکی جان مجرد بر قلندر...
غزل شمارهٔ ۲۷۷۵ – مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی
مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی شمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد تا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی گر هزاران دولت و نعمت...
غزل شمارهٔ ۲۷۷۶ – ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی
ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی حور را از دست داده از پی کمپیرکی من گریبان میدرانم حیف میآید مرا غمزه کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی پیرکی گنده دهانی بسته صد...
غزل شمارهٔ ۲۷۷۷ – شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی
شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی عشق جامه میدراند عقل بخیه میزند هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی خوش بسوزم همچو...
غزل شمارهٔ ۲۷۷۸ – ای خدایی که مفرح بخش رنجوران توی
ای خدایی که مفرح بخش رنجوران توی در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان توی خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند چون خریدار نفیر و لابه و افغان توی جمله درمان...