غزل شمارهٔ ۴۳۶ – گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت
گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت دعوی عشق کردم سوگندها...
غزل شمارهٔ ۴۳۷ – هر جور کهز تو آید بر خود نهم غرامت
هر جور کهز تو آید بر خود نهم غرامت جرم تو را و خود را بر خود نهم تمامت ای ماهروی از تو صد جور اگر بیاید تن را بود چو خَلعت جان را بود سلامت هر کس ز جمله عالم...
غزل شمارهٔ ۴۳۸ – هر دم سلام آرد کاین نامه از فلانست
هر دم سلام آرد کاین نامه از فلانست گویی سلام و کاغذ در شهر ما گرانست زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه بینی دراز کردن آیین نر خرانست هر جا که سیمبر بد...
غزل شمارهٔ ۴۳۹ – بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش آتش بود فراقت حقا و زان زیادت عاشق به شب بمردی والله که...
غزل شمارهٔ ۴۴۰ – امروز شهر ما را صد رونقست و جانست
امروز شهر ما را صد رونقست و جانست زیرا که شاه خوبان امروز در میانست حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد شهری که در میانش آن صارم زمانست آن آفتاب خوبی چون بر زمین...
غزل شمارهٔ ۴۲۱ – ساقیا این می از انگور کدامین پُشتهست
ساقیا این می از انگور کدامین پُشتهست که دل و جان حریفان ز خمار آغشتهست خم پیشین بگشا و سر این خم بربند که چو زهرست نشاط همگان را کشتهست بند این جام جفا جام...