غزل شمارهٔ ۴۰۶ – چند گویی که چه چارهست و مرا درمان چیست
چند گویی که چه چارهست و مرا درمان چیست چاره جوینده که کردهست تو را خود آن چیست چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم خود نباشد هوس آنک بدانی جان چیست بوی نانی که...
غزل شمارهٔ ۴۰۷ – چشم پرنور که مست نظر جانانست
چشم پرنور که مست نظر جانانست ماه از او چشم گرفتست و فلک لرزانست خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد سجده گاه ملک و قبله هر انسانست هر که او سر ننهد بر کف پایش...
غزل شمارهٔ ۴۰۸ – آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست
آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست صافیست و مثل درد به پستی بنشست لذت فقر چو بادهست که پستی جوید...
غزل شمارهٔ ۴۰۹ – تا نلغزی که ز خون راهِ پس و پیش ترست
تا نلغزی که ز خون راهِ پس و پیش ترست آدمیدزد زِ زردزد کنون بیشترست گربزانند که از عقل و خبر میدزدند خود چه دارند کسی را که ز خود بیخبرست خود خود را تو چنین...
غزل شمارهٔ ۴۱۰ – دوش آمد بَرِ من آنکه شب افروز منست
دوش آمد بَرِ من آنکه شب افروز منست آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست آنکه سرسبزی خاکست و گهربخش فلک چاشنی بخش وطنهاست اگر بیوطنست در کف عقل نهد شمع که بِستان...
غزل شمارهٔ ۳۹۱ – مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست وان حیات باصفای باوفا مست آمدست گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست آب ما را گر بریزد ور...