غزل شمارهٔ ۳۷۳ – گر مینکند لبم بیانت
گر مینکند لبم بیانت سر میگوید به گوش جانت گر لب ز سلام تو خموش است بس هم سخن است با نهانت تن از تو همیکند کرانه جان بگرفته است در میانت صورت اگرت چو تیر...
غزل شمارهٔ ۳۷۴ – پرسید کسی که ره کدامست
پرسید کسی که ره کدامست گفتم کاین راه ترک کامست ای عاشق شاه دان که راهت در جست رضای آن همامست چون کام و مراد دوست جویی پس جست مراد خود حرامست شد جمله روح عشق...
غزل شمارهٔ ۳۷۵ – مر عاشق را ز ره چه بیمست
مر عاشق را ز ره چه بیمست چون همره عاشق آن قدیمست از رفتن جان چه خوف باشد او را که خدای جان ندیمست اندر سفرست لیک چون مه در طلعت خوب خود مقیمست کی منتظر نسیم...
غزل شمارهٔ ۳۷۶ – امروز جنون نو رسیدهست
امروز جنون نو رسیدهست زنجیر هزار دل کشیدهست امروز ز کندهای ابلوج پهلوی جوالها دریدهست باز آن بدوی به هجدهای قلب آن یوسف حسن را خریدهست جانها همه شب به...
غزل شمارهٔ ۳۷۷ – آن را که در آخرش خری هست
آن را که در آخرش خری هست او را به طواف رهبری هست بازار جهان به کسب برپاست زین در همه خارش و گری هست تا خارششان همیکشاند هر جای که شور یا شری هست در یم صدفی...
غزل شمارهٔ ۳۷۸ – ای گشته ز شاه عشق شهمات
ای گشته ز شاه عشق شهمات در خشم مباش و در مکافات در باغ فنا درآ و بنگر در جان بقای خویش جنات چون پیشترک روی تو از خود بینی ز ورای این سماوات سلطان حقایق و معانی...