غزل شمارهٔ ۳۳۹ – سماع آرام جان زندگانست
سماع آرام جان زندگانست کسی داند که او را جان جانست کسی خواهد که او بیدار گردد که او خفته میان بوستانست ولیک آن کاو به زندان خفته باشد اگر بیدار گردد در...
غزل شمارهٔ ۳۴۰ – دگربار این دلم آتش گرفتهست
دگربار این دلم آتش گرفتهست رها کن تا بگیرد خوش گرفتهست بسوز ای دل در این برق و مزن دم که عقلم ابر سوداوش گرفتهست دگربار این دلم خوابی بدیدهست که خون دل همه...
غزل شمارهٔ ۳۴۱ – بیا کامروز ما را روز عیدست
بیا کامروز ما را روز عیدست از این پس عیش و عشرت بر مزیدست بزن دستی بگو کامروز شادیست که روز خوش هم از اول پدیدست چو یار ما در این عالم که باشد چنین عیدی به صد...
غزل شمارهٔ ۳۴۲ – مرا چون تا قیامت یار اینست
مرا چون تا قیامت یار اینست خراب و مست باشم کار اینست ز کار و کسب ماندم کسبم اینست رخا زر زن تو را دینار اینست نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل چه چاره فعل آن...
غزل شمارهٔ ۳۴۳ – ز همراهان جدایی مصلحت نیست
ز همراهان جدایی مصلحت نیست سفر بیروشنایی مصلحت نیست چو ملک و پادشاهی دیده باشی پس شاهی گدایی مصلحت نیست شما را بیشما میخواند آن یار شما را این شمایی مصلحت...
غزل شمارهٔ ۳۴۴ – به جان تو که سوگند عظیمست
به جان تو که سوگند عظیمست که جانم بیتو دربند عظیمست اگر چه خضر سیرآب حیاتست به لعلت آرزومند عظیمست سخنها دارم از تو با تو بسیار ولی خاموشیم پند عظیمست هر آن...