غزل شمارهٔ ۳۳۴ – از اول امروز حریفان خرابات
از اول امروز حریفان خرابات مهمان توند ای شه و سلطانِ خرابات امروز چه روزست؟ بگو روز سعادت این قبله دل کیست؟ بگو جان خرابات هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست...
غزل شمارهٔ ۳۳۵ – همه خوف آدمی را از درونست
همه خوف آدمی را از درونست ولیکن هوش او دایم برونست برون را مینوازد همچو یوسف درون گرگیست کاو در قصد خونست بدرّد زَهره او گر ببیند درون را کاو به زشتی شکل...
غزل شمارهٔ ۳۳۶ – بده یک جام ای پیر خرابات
بده یک جام ای پیر خرابات مگو فردا که فی التأخیر آفات به جای باده درده خون فرعون که آمد موسی جانم به میقات شراب ما ز خون خصم باشد که شیران را ز صیادیست لذات چه...
غزل شمارهٔ ۳۲۳ – آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت آن نفسی که باخودی...
غزل شمارهٔ ۳۲۴ – درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت
درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت صلا زن پاکبازی را رها کن خاک بازی را که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت کمان زه...
غزل شمارهٔ ۳۲۵ – که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست که عاشق کم رسد آنجا و معشوق فراوانست که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا که تا دلها خنک گردد که دلها سخت...