غزل شمارهٔ ۲۷۶۵ – آن شمع چو شد طرب فزایی
آن شمع چو شد طرب فزایی پروانه دلان به رقص آیی چون جان برسد نه تن بجنبد جان آمد از لحد برآیی چون بانگ سماع در که افتاد ای کوه گران کم از صدایی کاین باد بهار...
غزل شمارهٔ ۲۷۶۶ – ای بیتو محال جان فزایی
ای بیتو محال جان فزایی وی در دل و جان ما کجایی گر نیم شبی زنان و گویان سرمست ز کوی ما درآیی جان پیش کشیم و جان چه باشد آخر نه تو جان جان مایی در بام فلک...
غزل شمارهٔ ۲۷۶۷ – گر یار لطیف و باوفایی
گر یار لطیف و باوفایی ور از دل و جان از آن مایی خواهم که در این میان درآیی ای ماه بگو که کی برآیی چون صورت جان لطیف کاری از حلقه چرا تو برکناری وز یارک خود...
غزل شمارهٔ ۲۷۶۸ – ساقی انصاف خوش لقایی
ساقی انصاف خوش لقایی از جا رفتم تو از کجایی گر بنده بگویمت روا نیست ترسم که بگویمت خدایی خاموش نمیهلی که باشم راه گفتن نمیگشایی میافشاری مرا چو انگور معشوق...
غزل شمارهٔ ۲۷۵۴ – روزی که مرا ز من ستانی
روزی که مرا ز من ستانی ضایع مکن از من آنچ دانی تا با تو چو خاص نور گردم آن نور لطیف جاودانی تا چند کنم ز مرگ فریاد با همچو تو آب زندگانی گر مرگم از او است مرگ...
غزل شمارهٔ ۲۷۴۹ – ای چشم و چراغ شهریاری
ای چشم و چراغ شهریاری والله به خدا که آن تو داری شمعی که در آسمان نگنجد از گوشه سینهای برآری خورشید به پیش نور آن شمع یک ذره شود ز شرمساری وقت است که در وجود...