غزل شمارهٔ ۲۱۲ اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را بریز خون دل آن خونیان صهبا را ربودهاند کلاه هزار خسرو را قبای لعل ببخشیده چهره ما را به گاه جلوه چو طاووس عقلها برده گشاده چون...
غزل شمارهٔ ۲۱۱ – باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا
باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا باز گلِ لعلپوش میبدراند قبا بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما سروِ علمدار رفت سوخت خزان را به...
غزل شمارهٔ ۲۱۰ – گر نه تهی باشدی بیشتر این جویها
گر نه تهی باشدی بیشتر این جویها خواجه چرا میدود تشنه در این کویها؟ خُم که در او باده نیست هست خُم از باد پر خُمِ پر از باد کی سرخ کند رویها؟ هست تهی خارها...
غزل شمارهٔ ۲۰۹ – ای در ما را زده شمع سرایی درآ
ای در ما را زده شمع سرایی درآ خانه دل آن توست خانه خدایی درآ خانه ز تو تافتهست روشنیی یافتهست ای دل و جان جای تو ای تو کجایی درآ ای صنم خانگی مایه دیوانگی ای...
غزل شمارهٔ ۲۰۸ – از جهت ره زدن راه درآرد مرا
از جهت ره زدن راه درآرد مرا تا به کف رهزنان بازسپارد مرا آنک زند هر دمی راه دو صد قافله من چه زنم پیش او او به چه آرد مرا من سر و پا گم کنم دل ز جهان برکنم گر...
غزل شمارهٔ ۲۰۷ ای که به هنگامِ درد راحتِ جانی مرا
ای که به هنگامِ درد راحتِ جانی مرا وِی که به تلخیِ فقر گنجِ روانی مرا آنچه نبردهست وهم عقل ندیدهست و فهم از تو به جانم رسید قبله از آنی مرا از کرمت من به...