غزل شمارهٔ ۱۸۷ از سینه پاک کردم افکار فلسفی را
از سینه پاک کردم افکار فلسفی را در دیده جای کردم اشکال یوسفی را نادر جمال باید کاندر زبان نیاید تا سجده راست آید مر آدم صفی را طوری چگونه طوری نوری چگونه نوری...
غزل شمارهٔ ۱۸۶ ای میرآب بگشا آن چشمه روان را
ای میرآب بگشا آن چشمه روان را تا چشمها گشاید ز اشکوفه بوستان را آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را هرگز کسی نرقصد تا لطف تو...
غزل شمارهٔ ۱۸۵ از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا
از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا هر ذره خاک ما را آورد در علالا سینه شکاف گشته دل عشق باف گشته چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی اشکوفهها شکفته وز چشم بد...
غزل شمارهٔ ۱۸۴ من رسیدم به لب جوی وفا
من رسیدم به لب جوی وفا دیدم آن جا صنمی روح فزا سپه او همه خورشیدپرست همچو خورشید همه بیسر و پا بشنو از آیت قرآن مجید گر تو باور نکنی قول مرا قد وجدت امراه...
غزل شمارهٔ ۱۸۳ ای دل رفته ز جا باز میا
ای دل رفته ز جا باز میا به فنا ساز و در این ساز میا روح را عالم ارواح به است قالب از روح بپرداز میا اندر آبی که بدو زنده شد آب خویش را آب درانداز میا آخر عشق...
غزل شمارهٔ ۱۸۲ در میان عاشقان عاقل مبا
در میان عاشقان عاقل مبا خاصه در عشق چنین شیرین لقا دور بادا عاقلان از عاشقان دور بادا بوی گلخن از صبا گر درآید عاقلی گو راه نیست ور درآید عاشقی صد مرحبا عقل تا...