غزل شمارهٔ ۱۵۱ سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را
سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را از صبوحیهای شاه آگاه کن فساق را از عنایتهای آن شاه حیات انگیز ما جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق ما چون عنایتهای...
غزل شمارهٔ ۱۵۰ درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما
درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما بی سر و سامانی عشقش بود سامان ما آن خیال جان فزای بخت ساز بینظیر هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما در رخ جان بخش او بخشیدن جان...
غزل شمارهٔ ۱۴۹ خدمتِ شمس حق و دین یادگارت ساقیا
خدمتِ شمس حق و دین یادگارت ساقیا باده گردان، چیست آخر داردارت ساقیا ؟ ساقیِ گلرخ ز می این عقلِ ما را خار نه تا بگردد جمله گل این خارخارت ساقیا جامِ چون طاووس...
غزل شمارهٔ ۱۴۸ از پی شمس حق و دین دیده گریان ما
از پی شمس حق و دین دیده گریان ما از پی آن آفتابست اشک چون باران ما کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال چونک هستیها نماند از پی طوفان ما جسم ما پنهان شود در بحر...
غزل شمارهٔ ۱۴۷ آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا
آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا صد هزاران سرّ ِ سرّ ِجان شنیدستی دلا از ورای پردهها تو گشتهای چون می از او پردهی خوبانِ مهرو را دریدستی دلا از قوامِ...
غزل شمارهٔ ۱۴۶ در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما بادِ باده برگمار از لطف خود تا برپرد در هوا ما را که تا خفّت پذیرد سنگ ما بر کمیت می تو...