غزل شمارهٔ ۲۷۵۷ – کژزخمه مباش تا توانی
کژزخمه مباش تا توانی هر زخمه که کژ زنی بمانی پیر است عروس عیش دنیا مرگش طلبی اگر ستانی تا رخ ننمود جمله نور است چون رخ بنمود شد دخانی از سیل بلا چو کاه مگریز...
غزل شمارهٔ ۲۷۵۸ – مست می عشق را حیا نی
مست می عشق را حیا نی وین باده عشق را بها نی آن عشق چو بزم و باده جان را می نوشد و ممکن صلا نی با عقل بگفت ماجراها جان گفت که وقت ماجرا نی از روح بجستم آن صفا...
غزل شمارهٔ ۲۷۱۹ – مگر تو یوسفان را دلستانی
مگر تو یوسفان را دلستانی مگر تو رشک ماه آسمانی مها از بس عزیزی و لطیفی غریب این جهان و آن جهانی روانهایی که روز تو شنیدند به طمع تو گرفته شب گرانی ز شب رفتن ز...
غزل شمارهٔ ۲۷۲۰ – تو تا بنشستهای بر دار فانی
تو تا بنشستهای بر دار فانی نشسته میروی و می نبینی نشسته میروی این نیز نیکو است اگر رویت در این گفتن سوی او است بسی گشتی در این گرداب گردان به سوی جوی رحمت...
غزل شمارهٔ ۲۷۲۲ – به کوی دل فرورفتم زمانی
به کوی دل فرورفتم زمانی همیجستم ز حال دل نشانی که تا چون است احوال دل من که از وی در فغان دیدم جهانی ز گفتار حکیمان بازجستم به هر وادی و شهری داستانی همه از...
غزل شمارهٔ ۲۷۲۴ – روز ار دو هزار بار میآیی
روز ار دو هزار بار میآیی هر بار چو جان به کار میآیی از بهر حیات و زنده کردن تو در عالم چون بهار میآیی عشاق همه شدند حلوایی چون شکر قندوار میآیی می درده و...