غزل شمارهٔ ۲۶ هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی برآ هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا گل...
غزل شمارهٔ ۲۵ من دی نگفتم مر تو را کای بینظیر خوش لقا
من دی نگفتم مر تو را کای بینظیر خوش لقا ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی امشب...
غزل شمارهٔ ۲۴ چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را؟
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را؟ خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم...
غزل شمارهٔ ۲۳ چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را...
غزل شمارهٔ ۲۲ چندان بنالم نالهها چندان برآرم رنگها
چندان بنالم نالهها چندان برآرم رنگها تا برکنم از آینه هر منکری من زنگها بر مرکب عشق تو دل میراند و این مرکبش در هر قدم میبگذرد زان سوی جان فرسنگها بنما...
غزل شمارهٔ ۲۱ جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را از زعفران روی من رو میبگردانی چرا یا این دل خونخواره را لطف و مراعاتی بکن یا قوّت صبرش بده در یفعل الله ما یشا این...