غزل شمارهٔ ۲۷۰۴ – برون کن سر که جان سرخوشانی
برون کن سر که جان سرخوشانی فروکن سر ز بام بینشانی به هر دم رخت مشتاقان خود را بدان سو کش که بس خوش میکشانی که عاشق همچو سیل و تو چو بحری که عاشق چون قراضهست...
غزل شمارهٔ ۲۷۰۹ – دلاراما چنین زیبا چرایی
دلاراما چنین زیبا چرایی چنین چست و چنین رعنا چرایی گرفتم من که جانی و جهانی چنین جان و جهان آرا چرایی گرفتم من که الیاسی و خضری چو آب خضر عمرافزا چرایی گرفتم...
غزل شمارهٔ ۲۷۱۰ – بیا ای غم که تو بس باوفایی
بیا ای غم که تو بس باوفایی که ابر قطرههای اشکهایی زنی درویش آمد سوی عباس که تعلیمم بده نوعی گدایی در حیلت خدا بر تو گشادهست تو آموزی گدایان را دغایی تو...
غزل شمارهٔ ۲۷۱۱ – بیا ای یار کامروز آن مایی
بیا ای یار کامروز آن مایی چو گل باید که با ما خوش برآیی خدایا چشم بد را دور گردان خداوندا نگه دار از جدایی اگر چشم بد من راه من زد به یک جامی ز خویشم ده رهایی...
غزل شمارهٔ ۲۷۱۲ – بیا جانا که امروز آن مایی
بیا جانا که امروز آن مایی کجایی تو کجایی تو کجایی به فر سایهات چون آفتابیم همایی تو همایی تو همایی جهان فانی نماند ز آنک او را بقایی تو بقایی تو بقایی چه چنگ...
غزل شمارهٔ ۲۷۱۳ – چنان گشتم ز مستی و خرابی
چنان گشتم ز مستی و خرابی که خاکی را نمیدانم ز آبی در این خانه نمییابم کسی را تو هشیاری بیا باشد بیابی همین دانم که مجلس از تو برپاست نمیدانم شرابی یا کبابی...