غزل شمارهٔ ۳۰۱۵ – جان و جهان میروی جان و جهان میبری
جان و جهان میروی جان و جهان میبری کان شکر میکشی با شکران میخوری ای رخ تو چون قمر تک مرو آهسته تر تا نخلد شاخ گل سینه نیلوفری چهره چون آفتاب میبری از ما...
غزل شمارهٔ ۳۰۱۶ – بازرهان خلق را از سر و از سرکشی
بازرهان خلق را از سر و از سرکشی ای که درون دلی چند ز دل درکشی ای دل دل جان جان آمد هنگام آن زنده کنی مرده را جانب محشر کشی پیرهن یوسفی هدیه فرستی به ما تا بدرد...
غزل شمارهٔ ۳۰۱۸ – ای تو ز خوبی خویش آینه را مشتری
ای تو ز خوبی خویش آینه را مشتری سوخته باد آینه تا تو در او ننگری جان من از بحر عشق آب چو آتش بخورد در قدح جان من آب کند آذری خار شد این جان و دل در حسد آینه کو...
غزل شمارهٔ ۳۰۱۹ – ای که تو عشاق را همچو شکر میکشی
ای که تو عشاق را همچو شکر میکشی جان مرا خوش بکش این نفس ار میکشی کشتن شیرین و خوش خاصیت دست توست زانک نظرخواه را تو به نظر میکشی هر سحری مستمر منتظرم منتظر...
غزل شمارهٔ ۳۰۲۰ – پیشتر آ پیشتر چند از این رهزنی
پیشتر آ پیشتر چند از این رهزنی چون تو منی من توام چند توی و منی نور حقیم و زجاج با خود چندین لجاج از چه گریزد چنین روشنی از روشنی ما همه یک کاملیم از چه چنین...
غزل شمارهٔ ۳۰۲۶ – خیره چرا گشتهای خواجه مگر عاشقی
خیره چرا گشتهای خواجه مگر عاشقی کاسه بزن کوزه خور خواجه اگر عاشقی کاش بدانستیی بر چه در ایستادهای کاش بدانستیی بر چه قمر عاشقی چشمه آن آفتاب خواب نبیند فلک...