غزل شمارهٔ ۲۶۹۰ – چو عشق آمد که جان با من سپاری
چو عشق آمد که جان با من سپاری چرا زوتر نگویی کآری آری جهان سوزید ز آتشهای خوبان جمال عشق و روی عشق باری چو جان بیند جمال عشق گوید شدم از دست و دست از من نداری...
غزل شمارهٔ ۲۶۹۲ – به جان تو پس گردن نخاری
به جان تو پس گردن نخاری نگویی میروم عذری نیاری بسازی با دو سه مسکین بیدل اگر چه بیدلان بسیار داری نگویی کار دارم در پی کار چه باشی بسته تو خاوندگاری تو گویی...
غزل شمارهٔ ۲۶۵۹ – کسی کاو را بود در طبع سستی
کسی کاو را بود در طبع سستی نخواهد هیچ کس را تندرستی مده دامن به دستان حسودان که ایشان میکشندت سوی پستی زیانتر خویش را و دیگران را نباشد چون حسد در جمله هستی...
غزل شمارهٔ ۲۶۶۰ – چرا ز اندیشهای بیچاره گشتی؟
چرا ز اندیشهای بیچاره گشتی؟ فرورفتی به خود غمخواره گشتی؟ تو را من پاره پاره جمع کردم چرا از وسوسه صدپاره گشتی؟ ز دارالملک عشقم رخت بردی در این غربت چنین...
غزل شمارهٔ ۲۶۶۱ – کجا شد عهد و پیمانی که کردی
کجا شد عهد و پیمانی که کردی کجا شد قول و سوگندی که خوردی نگفتی چرخ تا گردان بوَد گرد از این سرگشته هرگز برنگردی نگفتی تا بود خورشید دلگرم نکاهد گرم ما را هیچ...
غزل شمارهٔ ۲۶۶۲ – دلا رو رو همان خون شو که بودی
دلا رو رو همان خون شو که بودی بدان صحرا و هامون شو که بودی در این خاکستر هستی چو غلطی در آتشدان و کانون شو که بودی در این چون شد چگونه چند مانی بدان تصریف...