غزل شمارهٔ ۳۰۹۲ – هزار جان مقدس فدای سلطانی
هزار جان مقدس فدای سلطانی که دست کفر برو برنبست پالانی ببرد او به سلامت میان چندین باد به ظلمت لحد خود چراغ ایمانی نگین عشق کاسیر ویند دیو و پری ز دیو تن کی...
غزل شمارهٔ ۳۰۹۳ – نگفتمت که تو سلطان خوبرویانی
نگفتمت که تو سلطان خوبرویانی به جای سبزه تو از خاک خوب رویانی هزار یوسف زیبا برآید از هر چاه چو چرخه و رسن حسن را بگردانی ز بس رونده جانباز جان شدست ارزان به...
غزل شمارهٔ ۳۰۹۴ – بگو به جان مسافر ز رنجها چونی
بگو به جان مسافر ز رنجها چونی ز رنجهای جهان و ز رنج ما چونی تو همچو عیسی و اندیشهها جهودانند ز مکر و فعل جهودان بگو مرا چونی ز دشمنان و ز بیگانگان زیانت...
غزل شمارهٔ ۳۰۹۵ – از این درخت بدان شاخ و بر نمیبینی
از این درخت بدان شاخ و بر نمیبینی سه شاخ داری کور و کری و گرگینی میان آب دری و ز آب میپرسی میان گنج زری مس قلب میچینی خدات گوید تدبیر چشم روشن کن تو چشم را...
غزل شمارهٔ ۳۰۹۶ – ز بامداد دلم میجهد به سودایی
ز بامداد دلم میجهد به سودایی ز بامداد پگه میزند یکی رایی چگونه آه نگویم که آتشی بفروخت که از پگه دل من گشت آتش افزایی فسون ناله بخوانم بر اژدهای غمش که آتشست...
غزل شمارهٔ ۳۰۹۷ – بیا بیا که شدم در غم تو سودایی
بیا بیا که شدم در غم تو سودایی درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی عجب عجب که برون آمدی به پرسش من ببین ببین که چه بیطاقتم ز شیدایی بده بده که چه آوردهای به تحفه...