غزل شمارهٔ ۳۰۷۸ – ز آب تشنه گرفتهست خشم میبینی
ز آب تشنه گرفتهست خشم میبینی گرسنه آمد و با نان همیکند بینی ز آفتاب گرفتهست خشم گازر نیز زهی حماقت و ادبیر و جهل و گر کینی تو را که معدن زر پیش خود...
غزل شمارهٔ ۳۰۷۹ – بیامدیم دگربار سوی مولایی
بیامدیم دگربار سوی مولایی که تا به زانوی او نیست هیچ دریایی هزار عقل ببندی به هم بدو نرسد کجا رسد به مه چرخ دست یا پایی فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو نیافت...
غزل شمارهٔ ۳۰۸۰ – تو نور دیده جان یا دو دیده مایی
تو نور دیده جان یا دو دیده مایی که شعله شعله به نور بصر درافزایی تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو دو چشم در تو نهادهست و گشته هرجایی از آن زمان که چو نی...
غزل شمارهٔ ۳۰۸۱ – تو عاشقی چه کسی از کجا رسیدستی
تو عاشقی چه کسی از کجا رسیدستی مرا چه مینگری کژ به شب خریدستی چه ظلم کردم بر تو که چون ستم زدگان کله زدی به زمین بر قبا دریدستی تظلمی به سلف میکنی مگر پیشین...
غزل شمارهٔ ۳۰۸۲ – رهید جان دوم از خودی و از هستی
رهید جان دوم از خودی و از هستی شدهست صید شهنشاه خویش در مستی زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه زهی بلند که جان گشت در چنین پستی درست گشت مرا آنچ من ندانستم چو...
غزل شمارهٔ ۳۰۸۳ – بیا بیا که چو آب حیات درخوردی
بیا بیا که چو آب حیات درخوردی بیا بیا که شفا و دوای هر دردی بیا بیا که گلستان ثنات میگوید بیا بیا بنما کز کجاش پروردی بیا بیا که به بیمارخانه بیقدمت نمیرود...