غزل شمارهٔ ۳۰۸۴ – به جان تو که بگویی وطن کجا داری
به جان تو که بگویی وطن کجا داری که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز که ساقی می گلگون و رشک گلزاری سماع باره نبودم تو از رهم بردی به...
غزل شمارهٔ ۳۰۸۵ – به حق آنک تو جان و جهان جانداری
به حق آنک تو جان و جهان جانداری مرا چنانک بپروردهای چنان داری به حق حلقه عزت که دام حلق منست مرا به حلقه مستان و سرخوشان داری به حق جان عظیمی که جان نتیجه...
غزل شمارهٔ ۳۰۸۶ – شبی که دررسد از عشق پیک بیداری
شبی که دررسد از عشق پیک بیداری بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری ستاره سجده کند ماه و زهره حال آرد رها کن خرد و عقل سیر و رهواری زهی شبی که چنان نجم در طلوع آید به...
غزل شمارهٔ ۳۰۵۶ – خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری
خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری چه جای غم که ز هر شادمان گرو ببری فرشتهای کنمت پاک با دو صد پر و بال که در تو هیچ نماند کدورت بشری نمایمت که چگونهست جان...
غزل شمارهٔ ۳۰۵۷ – اگر ز حلقه این عاشقان کران گیری
اگر ز حلقه این عاشقان کران گیری دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری گر آفتاب جهانی چو ابر تیره شوی وگر بهار نوی مذهب خزان گیری چو کاسه تا تهیی تو بر آب رقص کنی چو پر...
غزل شمارهٔ ۳۰۵۸ – ز بامداد درآورد دلبرم جامی
ز بامداد درآورد دلبرم جامی به ناشتاب چشانید خام را خامی نه بادهاش ز عصیر و نه جام او ز زجاج نه نقل او چو خسیسان به قند و بادامی به باد باده مرا داد همچو که بر...