غزل شمارهٔ ۳۰۳۷ – به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابی
به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابی به جای عمر عزیزی چو عمر ما نشتابی چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی مسافران فلک را تو آتشی و تو آبی در این منازل...
غزل شمارهٔ ۳۰۳۸ – ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی مرا بپرس کجا برد آن طرف که ندانی بدان رواق رسیدم که ماه و چرخ ندیدم بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی یکی دمیم امان ده که...
غزل شمارهٔ ۳۰۳۹ – هزار جان مقدس هزار گوهر کانی
هزار جان مقدس هزار گوهر کانی فدای جاه و جمالت که روح بخش جهانی چه روحها که فزایی چه حلقهها که ربایی چو ماه غیب نمایی ز پردههای نهانی چو در غزا تو بتازی ز...
غزل شمارهٔ ۳۰۴۳ – ز حد چون بگذشتی بیا بگوی که چونی
ز حد چون بگذشتی بیا بگوی که چونی ز عشق جیب دریدی در ابتدای جنونی شکست کشتی صبرم هزار بار ز موجت سری برآر ز موجی که موج قلزم خونی که خون بهینه شرابست جگر بهینه...
غزل شمارهٔ ۳۰۴۴ – گهی به سینه درآیی گهی ز روح برآیی
گهی به سینه درآیی گهی ز روح برآیی گهی به هجر گرایی چه آفتی چه بلایی گهی جمال بتانی گهی ز بت شکنانی گهی نه این و نه آنی چه آفتی چه بلایی بشر به پای دویده ملک به...
غزل شمارهٔ ۳۰۴۵ – من آن نیم که تو دیدی چو بینیم نشناسی
من آن نیم که تو دیدی چو بینیم نشناسی تو جز خیال نبینی که مست خواب و نعاسی مرا بپرس که چونی در این کمی و فزونی چگونه باشد یوسف به دست کور نخاسی به چشم عشق توان...