غزل شمارهٔ ۲۹۱۷ – هیچ خمری بیخماری دیدهای
هیچ خمری بیخماری دیدهای هیچ گل بیزخم خاری دیدهای در گلستان جهان آب و گل بی خزانی نوبهاری دیدهای چونک غم پیش آیدت در حق گریز هیچ چون حق غمگساری دیدهای کار...
غزل شمارهٔ ۲۸۸۸ – به شکرخنده اگر میببرد جان ز کسی
به شکرخنده اگر میببرد جان ز کسی میدهد جان خوشی پرطربی پرهوسی گه سحر حمله برد بر همه چون خورشیدی گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی گه یکی تنگ شکربار کند...
غزل شمارهٔ ۲۸۸۹ – ای که تو چشمه حیوان و بهار چمنی
ای که تو چشمه حیوان و بهار چمنی چو منی تو خود خود را کی بگوید چو منی من شبم تو مه بدری مگریز از شب خویش مه کی باشد که تو خورشید دو صد انجمی پاسبان در تو ماه...
غزل شمارهٔ ۲۸۹۰ – سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی
سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی سر فروکن به کرم ای که بر این بالایی هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است گوهر دیده و دل جانی و جان افزایی نه به بالا نه به زیری...
غزل شمارهٔ ۲۸۹۱ – هر کی از نیستی آید به سوی او خبری
هر کی از نیستی آید به سوی او خبری اندر او از بشریت بنماید اثری التفاتی نبود همت او را به علل گر علل گیرد جمله ز علی تا به ثری هر کسی که متلاشی شود و محو ز خویش...
غزل شمارهٔ ۲۸۹۳ – قدر غم گر چشم سر بگریستی
قدر غم گر چشم سر بگریستی روز و شبها تا سحر بگریستی آسمان گر واقفستی زین فراق انجم و شمس و قمر بگریستی زین چنین عزلی شه ار واقف شدی بر خود و تاج و کمر بگریستی...