غزل شمارهٔ ۱۰۴ دل و جان را در این حضرت بپالا
دل و جان را در این حضرت بپالا که دریابد دل خون خوار ما را خبر کن آن طبیب عاشقان را که تا شربت دهد بیمار ما را بگو شکرفروش شکرین را که تا رونق دهد بازار ما را...
غزل شمارهٔ ۱۰۳ دل و جان را در این حضرت بپالا
دل و جان را در این حضرت بپالا چو صافی شد رود صافی به بالا اگر خواهی که ز آب صاف نوشی لب خود را به هر دردی میالا از این سیلاب درد او پاک ماند که جانبازست و چست...
غزل شمارهٔ ۱۰۲ سلیمانا بیار انگشتری را
سلیمانا بیار انگشتری را مطیع و بنده کن دیو و پری را برآر آواز رُدّوها عَلَیَّ منوّر کن سرای شش دری را برآوردن ز مغرب آفتابی مسلم شد ضمیر آن سری را بدین سان...
غزل شمارهٔ ۱۰۱ بسوزانیم سودا و جنون را
بسوزانیم سودا و جنون را درآشامیم هر دم موج خون را حریف دوزخآشامانِ مستیم که بشکافند سقف سبزگون را چه خواهد کرد شمع لایزالی فلک را؟ وین دو شمع سرنگون را؟...
غزل شمارهٔ ۱۰۰ بیا ای جان نو داده جهان را
بیا ای جان نو داده جهان را ببر از کار عقل کاردان را چو تیرم تا نپرانی نپرم بیا بار دگر پر کن کمان را ز عشقت باز تشت از بام افتاد فرست از بام باز آن نردبان را...
غزل شمارهٔ ۹۹ دلارام نهان گشته ز غوغا
دلارام نهان گشته ز غوغا همه رفتند و خلوت شد برون آ برآور بنده را از غرقه خون فرح ده روی زردم را ز صفرا کنار خویش دریا کردم از اشک تماشا چون نیایی سوی دریا چو...