غزل شمارهٔ ۱۴۵ ای وصالت یک زمان بوده فراقت سالها
ای وصالت یک زمان بوده فراقت سالها ای به زودی بار کرده بر شتر احمالها شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب درفتاده در شب تاریک بس زلزالها چون همیرفتی به...
غزل شمارهٔ ۱۴۴ عقل دریابد تو را یا عشق یا جانِ صفا ؟
عقل دریابد تو را یا عشق یا جانِ صفا ؟ لوح محفوظت شناسد یا ملایک بر سما ؟ جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا کلیم ؟ چرخ شاید جای تو یا سدرهها یا منتها ؟ طور موسی...
غزل شمارهٔ ۱۴۳ دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را
دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را گفتمش خدمت رسان از من تو آن مهپاره را سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر کاو به تابش زر کند مر سنگهای خاره را سینهی...
غزل شمارهٔ ۱۴۲ دولتی همسایه شد همسایگان را الصلا
دولتی همسایه شد همسایگان را الصلا زین سپس باخود نماند بوالعلی و بوالعلا عاقبت از مشرق جان تیغ زد چون آفتاب آن که جان میجست او را در خلا و در ملا آن ز دور آتش...
غزل شمارهٔ ۱۴۱ جمله یارانِ تو سنگند و توی مرجان چرا ؟
جمله یارانِ تو سنگند و توی مرجان چرا ؟ آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا ؟ چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک میزنند چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا ؟ با...
غزل شمارهٔ ۶۹۷ دل بیلطف تو جان ندارد
دل بیلطف تو جان ندارد جان بیتو سر جهان ندارد عقل ار چه شگرف کدخداییست بی خوان تو آب و نان ندارد خورشید چو دید خاک کویت هرگز سر آسمان ندارد گلنار چو دید گلشن...