غزل شمارهٔ ۶۸ چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را ز...
غزل شمارهٔ ۶۷ از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا
از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت نمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا چو...
غزل شمارهٔ ۶۶ تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را
تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت را مهل ساقی خاصت را برای خاص و عامی را بکش جام...
غزل شمارهٔ ۶۵ ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا
ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا ببین این بحر و کشتیها که بر هم میزنند این جا ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه...
غزل شمارهٔ ۶۴ تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد تو دیدی هیچ وامق را که عذرا...
غزل شمارهٔ ۶۳ چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را
چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را...