غزل شمارهٔ ۲۹۷۵ – هر روز بامداد به آیین دلبری
هر روز بامداد به آیین دلبری ای جان جان جان به من آیی و دل بری ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی وی روی من گرفته ز روی تو زرگری هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی اکنون...
غزل شمارهٔ ۲۹۷۶ – شد جادوی حرام و حق از جادوی بری
شد جادوی حرام و حق از جادوی بری بر تو حرام نیست که محبوب ساحری میبند و میگشا که همین است جادوی میبخش و میربا که همین است داوری دریا بدیدهایم که در وی گهر...
غزل شمارهٔ ۲۹۷۷ – هر روز بامداد درآید یکی پری
هر روز بامداد درآید یکی پری بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری گر عاشقی نیابی مانند من بتی ور تاجری کجاست چو من گرم مشتری ور عارفی حقیقت معروف جان منم ور کاهلی...
غزل شمارهٔ ۲۹۷۸ – ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری
ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری وز شور خویش در من شوریده ننگری بر چهره نزار تو صفرای دلبری است تا خود چه دیدهای که ز صفراش اصفری ای دل چه آتشی که به هر باد...
غزل شمارهٔ ۲۹۷۹ – هر روز بامداد طلبکار ما توی
هر روز بامداد طلبکار ما توی ما خوابناک و دولت بیدار ما توی هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار زیرا دکان و مکسبه و کار ما توی دکان چرا رویم که کان و دکان توی...
غزل شمارهٔ ۲۹۸۰ – آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی
آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی اندر جهان مرده درآیی و جان شوی اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی در دیو زشت درروی و یوسفش کنی و اندر...