غزل شمارهٔ ۲۹۰۳ – باوفا یارا جفا آموختی
باوفا یارا جفا آموختی این جفا را از کجا آموختی کو وفاهای لطیفت کز نخست در شکار جان ما آموختی هر کجا زشتی جفاکاری رسید خوبیش دادی وفا آموختی ای دل از عالم چنین...
غزل شمارهٔ ۲۹۰۴ – عاقبت از عاشقان بگریختی
عاقبت از عاشقان بگریختی وز مصاف ای پهلوان بگریختی سوی شیران حمله بردی همچو شیر همچو روبه از میان بگریختی قصد بام آسمان میداشتی از میان نردبان بگریختی تو چگونه...
غزل شمارهٔ ۲۹۰۶ – گوید آن دلبر که چون همدل شدی
گوید آن دلبر که چون همدل شدی با هوس همراه و هم منزل شدی از میان نقشها پنهان شدی در جهان جانها حاصل شدی هم برآوردی سر از لطف خدا هم به شمشیر خدا بسمل شدی پیش...
غزل شمارهٔ ۲۸۷۶ – شکنی شیشه مردم گرو از من گیری
شکنی شیشه مردم گرو از من گیری همه شب عهد کنی روز شکستن گیری شیری و شیرشکن کینه ز خرگوش مکش قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری...
غزل شمارهٔ ۲۸۷۸ – هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی
هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی جان شیرین تو در قبضه و در دست من است تن بیجان چه کند گر تو ز تن بگریزی گر همه زهرم با خوی منت...
غزل شمارهٔ ۲۸۷۹ – ننگ هر قافله در شش دره ابلیسی
ننگ هر قافله در شش دره ابلیسی تو به هر نیت خود مسخره ابلیسی از برای علف دیو تو قربان تنی بز دیوی تو مگر یا بره ابلیسی سره مردا چه پشیمان شدهای گردن نه که در...