غزل شمارهٔ ۲۵۵۹ – الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی
الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی روان کن کشتی وصلت برای پیر کنعانی یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر نورانی نه زان نوری...
غزل شمارهٔ ۲۵۶۰ – الا ای جان قدس آخر به سوی من نمیآیی
الا ای جان قدس آخر به سوی من نمیآیی هماره جان به تن آید تو سوی تن نمیآیی بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی ز اشک خون همیریزم در این دامن نمیآیی زهی...
غزل شمارهٔ ۲۵۶۱ – مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی
مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری به کوی لولیان افتد از آن لولی سرنایی...
غزل شمارهٔ ۲۵۶۲ – یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی
یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی ببین تو چارهای از نو که الحق سخت بینایی بسی دلها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی زدی...
غزل شمارهٔ ۲۵۶۳ – من پای همیکوبم ای جان و جهان دستی
من پای همیکوبم ای جان و جهان دستی ای جان و جهان برجه از بهر دل مستی ای مست مکش محشر بازآی ز شور و شر آن دست بر آن دل نه ای کاش دلی هستی ترک دل و جان کردم تا...
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴ – گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی
گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک خاک کف پای شه کی باشد سردستی ای طوطی جان پر زن بر خرمن شکر زن...