غزل شمارهٔ ۲۵۷۱ – ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی
ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی پنهان شده و افکنده در شهر پریشانی ای آتش در آتش هم میکش و هم میکش سلطان سلاطینی بر کرسی سبحانی شاهنشه هر شاهی صد اختر و صد...
غزل شمارهٔ ۲۵۷۲ – جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی گر نامه نمیخوانی...
غزل شمارهٔ ۲۵۷۳ – در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی
در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی این صورت تن رفته و آن صورت جا مانده ای صورت جان باقی وی صورت تن فانی گر چاشنیی خواهی هر شب...
غزل شمارهٔ ۲۵۴۹ – چو دید آن طره کافر مسلمان شد مسلمانی
چو دید آن طره کافر مسلمان شد مسلمانی صلا ای کهنه اسلامان به مهمانی به مهمانی دل ایمان ز تو شادان زهی استاد استادان تو خود اسلام اسلامی تو خود ایمان ایمانی...
غزل شمارهٔ ۲۵۵۰ – یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش که میسوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی چو...
غزل شمارهٔ ۲۵۵۳ – کجا شد عهد و پیمانی که میکردی نمیگویی
کجا شد عهد و پیمانی که میکردی نمیگویی کسی را کو به جان و دل تو را جوید نمیجویی دل افکاری که روی خود به خون دیده میشوید چرا از وی نمیداری دو دست خود...