غزل شمارهٔ ۲۵۵۴ – اگر بیمن خوشی یارا به صد دامم چه میبندی
اگر بیمن خوشی یارا به صد دامم چه میبندی وگر ما را همیخواهی چرا تندی نمیخندی کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی بخند...
غزل شمارهٔ ۲۵۵۵ – چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری
چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشیاری چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی تاری در آن گلزار...
غزل شمارهٔ ۲۵۵۶ – زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی ایا ای ابر گر...
غزل شمارهٔ ۲۵۵۷ – هر آن چشمی که گریان است در عشق دلارامی
هر آن چشمی که گریان است در عشق دلارامی بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی هر آن چشم سپیدی کو سیه کردهست تن جامه سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه فامی چو گریان...
غزل شمارهٔ ۲۵۵۸ – الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی
الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی به حق اشک گرم من به حق روی زرد من به پیوندی که با تستم ورای طور انسانی اگر عالم بود...
غزل شمارهٔ ۲۵۴۸ – تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی
تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی ولی چون کعبه برپرد کجا ماند مسلمانی تو سلطانی و جانداری تو هم آنی و آن داری مشوران مرغ جانها را که ایشان را سلیمانی فلک...