غزل شمارهٔ ۲۵۴۰ – چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی
چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من چیزی یکی...
غزل شمارهٔ ۲۵۳۹ – یکی طوطی مژده آور یکی مرغی خوش آوازی
یکی طوطی مژده آور یکی مرغی خوش آوازی چه باشد گر به سوی ما کند هر روز پروازی دراندازد به جان عاقلان بیخبر سوزی بسازد بهر مشتاقان به رسم مطربان سازی کند هنبازی...
غزل شمارهٔ ۲۵۳۸ – حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری
حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری جمال خویش بنمایی که سبحان الذی اسری شراب عشق میجوشی از آن سوتر ز بیهوشی هزاران عقل بربایی که سبحان الذی اسری نهی بر فرق...
غزل شمارهٔ ۲۵۳۷ – مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری
مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری هر آنچ دوش میگفتم ز بیخویشی و بیماری وگر ناگه قضاء الله از اینها بشنود آن مه خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری چو...
غزل شمارهٔ ۲۵۳۶ – مثال باز رنجورم زمین بر، من ز بیماری
مثال باز رنجورم زمین بر، من ز بیماری نه با اهل زمین جنسم، نه امکان است طیاری چو دست شاه یاد آید، فتد آتش به جان من نه پر دارم که بگریزم، نه بالم میکند یاری...
غزل شمارهٔ ۲۵۳۵ – هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری
هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری نباشد خامشی او را از آن کان درد ساکن شد چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاری...