غزل شمارهٔ ۲۵۴۶ – سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی
سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی بدین حالم که میبینی وزان نالم که میدانی ورای کفر و ایمانی و مرکب تند میرانی چه بس بیباک سلطانی همین میکن که تو...
غزل شمارهٔ ۲۵۴۷ – شدم از دست یک باره ز دست عشق تا دانی
شدم از دست یک باره ز دست عشق تا دانی در این مستی اگر جرمی کنم تا رو نگردانی زهی پیدای ناپیدا پناه امشب و فردا زهی جانم ز تو شیدا زهی حال پریشانی ز زلف جعد چون...
غزل شمارهٔ ۲۵۴۵ – مگر مستی نمیدانی که چون زنجیر جنبانی
مگر مستی نمیدانی که چون زنجیر جنبانی ز مجنونان زندانی جهانی را بشورانی مگر نشنیدهای دستان ز بیخویشان و سرمستان وگر نشنیدهای بستان به جان تو که بستانی تو...
غزل شمارهٔ ۲۵۴۳ – بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی
بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی برآور دودها از دل به جز در خون مکن منزل فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی در آن...
غزل شمارهٔ ۲۴۹۳ – رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی
رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی دیده شدی نشان من گر نه که بینشانمی سیمبرا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم جوهر زر نمودمی گر نه درون کانمی لطف توام نمیهلد ور نه...
غزل شمارهٔ ۲۵۰۱ – گرم سیم و درم بودی مرا مونس چه کم بودی
گرم سیم و درم بودی مرا مونس چه کم بودی وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ چه غم بودی خدایا حرمت مردان ز دنیا فارغش گردان از آن گر فارغستی او ز پیش من چه کم بودی نگارا...