غزل شمارهٔ ۲۵۰۲ – امیر دل همیگوید تو را گر تو دلی داری
امیر دل همیگوید تو را گر تو دلی داری که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری ببین...
غزل شمارهٔ ۲۵۰۳ – چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی
چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی براق عشق جان داری ز مرگ خر چه اندیشی چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد میآری چو بر بام فلک رفتی ز بحر و بر چه اندیشی...
غزل شمارهٔ ۲۴۹۴ – زرگر آفتاب را بسته گاز میکنی
زرگر آفتاب را بسته گاز میکنی کرته شام را ز مه نقش و طراز میکنی روز و شب و نتایج این حبشی و روم را بر مثل اصولشان گرد و دراز میکنی گاه مجاز بنده را حق و...
غزل شمارهٔ ۲۴۹۵ – آنک بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی
آنک بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی غم نخورد از آنک تو روی بر او ترش کنی می چو در او عمل کند رقص کند بغل زند ز آنک نهاد در بغل خاص عقیق معدنی مرد قمارخانهام...
غزل شمارهٔ ۲۴۹۶ – خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند میدهی
خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند میدهی هست شکرلبی اگر سرکه به قند میدهی گر تو نمیخری مخر می به هوس همیخرم عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند میدهی پیشتر آ تو ای...
غزل شمارهٔ ۲۴۹۷ – صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی
صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی لعل و عقیق میکند در دل کان گداییی گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود گوهر سنگ را بود با فلک آشناییی نور ز شرق میزند کوه شکاف...