غزل شمارهٔ ۲۴۹۸ – مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی
مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی درآمد عشق در مسجد...
غزل شمارهٔ ۲۴۹۹ – مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی
مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی که او صفهای شیران را بدراند به تنهایی کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی به پیش...
غزل شمارهٔ ۲۵۰۰ – چه افسردی در آن گوشه چرا تو هم نمیگردی
چه افسردی در آن گوشه چرا تو هم نمیگردی مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم نمیگردی چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم نمیگردی چو با حق...
غزل شمارهٔ ۲۵۳۱ – چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری
چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی چو شور و شوق من هستت ز شور و شر چه غم...
غزل شمارهٔ ۲۵۳۰ – دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری که امشب مینویسد زی نویسد باز فردا ری قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم باری گهی...
غزل شمارهٔ ۲۵۲۹ – ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری
ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری به جانی کز وصالت زاد مهجوری روا داری گرفتم دانه تلخم نشاید کشت و خوردن را تو با آن لطف شیرین کار این شوری روا داری تو آن...