غزل شمارهٔ ۲۴۸۷ – هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی آتش عشق درزده تا نبود عمارتی ز آنک عمارت ار بود سایه کند وجود را سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی روح که سایگی بود سرد و ملول و...
غزل شمارهٔ ۲۴۸۸ – ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی
ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد آتش خویش را بگو کآب حیات آمدی چاشنی خیال تو میبدرد دل مرا...
غزل شمارهٔ ۲۴۸۰ – ای دل بیقرار من راست بگو چه گوهری
ای دل بیقرار من راست بگو چه گوهری آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری از چه طرف رسیدهای وز چه غذا چریدهای سوی فنا چه دیدهای سوی فنا چه میپری بیخ مرا چه میکنی...
غزل شمارهٔ ۲۴۸۱ – با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی
با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی رو که بدین عاشقی سخت عظیم گولکی ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا چون تو از آن قان نهای رو که یکی مغولکی مستک خویش...
غزل شمارهٔ ۲۴۷۲ – چشم تو خواب میرود یا که تو ناز میکنی
چشم تو خواب میرود یا که تو ناز میکنی نی به خدا که از دغل چشم فراز میکنی چشم ببستهای که تا خواب کنی حریف را چونک بخفت بر زرش دست دراز میکنی سلسلهای...
غزل شمارهٔ ۲۴۷۳ – آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا توی
آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا توی بار تو ده شکسته را بارگه وفا توی برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد میمنه را کله توی میسره را قبا توی می زده مییم ما کوفته...