غزل شمارهٔ ۲۴۵۹ – عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی
عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی از جهت خستهدلان جان و نگهبان منی همچو علی در صف خود، سر نَبَری از کف خود بولهب وسوسه را تا نکنی راهزنی راهزنان را بزنی تا که...
غزل شمارهٔ ۲۴۶۰ – تو نه چنانی که منم، من نه چنانم که تویی
تو نه چنانی که منم، من نه چنانم که تویی تو نه بر آنی که منم، من نه بر آنم که تویی من همه در حکم توام، تو همه در خون منی گر مه و خورشید شوم، من کم از آنم که...
غزل شمارهٔ ۲۴۶۱ – چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی
چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی بیدل من بیدل من راست شدی هر چه بدی گر کژ و گر راست شدی ور کم ور کاست شدی فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و بدی هیچ فضولی...
غزل شمارهٔ ۲۴۵۲ – ای دل نگویی چون شدی ور عشق روزافزون شدی
ای دل نگویی چون شدی ور عشق روزافزون شدی گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز محنت خون شدی در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم ای مطرب شیرین قدم میزن نوا تا صبحدم...
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳ – بویی ز گردون میرسد با پرسش و دلداریی
بویی ز گردون میرسد با پرسش و دلداریی از دام تن وا میرهد هر خسته دل اشکاریی هر مرغ صدپر میشود سوی ثریا میپرد هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهواریی مرغان...
غزل شمارهٔ ۲۴۵۴ – عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی
عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی عاشق او شو که دهد ملکت عیش ابدی چونک سپید است و سیه روز و شب عمر همه عمر دگر جو که بود ساده چو نور صمدی ای تو فرورفته به خود...