غزل شمارهٔ ۲۴۵۰ – در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری
در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری و آن لطف بیحد زان کند تا هیچ از حد نگذری با صوفیان صاف دین در وجد گردی همنشین گر پای در بیرون نهی زین خانقاه شش دری...
غزل شمارهٔ ۲۴۵۱ – دریوزهای دارم ز تو در اقتضای آشتی
دریوزهای دارم ز تو در اقتضای آشتی دی نکتهای فرمودهای جان را برای آشتی جان را نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه کاری نمیبینم دگر الا نوای آشتی جان خشم گیرد با...
غزل شمارهٔ ۲۴۴۲ – بانگی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی
بانگی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی مینشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر یک لحظهای بالا نگر تا بوک بینی آیتی ساقی...
غزل شمارهٔ ۲۴۴۳ – ای تو ملول از کار من من تشنهتر هر ساعتی
ای تو ملول از کار من من تشنهتر هر ساعتی آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شیء شود معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی یا...
غزل شمارهٔ ۲۴۴۴ – چون درشوی در باغ دل مانند گل خوشبو شوی
چون درشوی در باغ دل مانند گل خوشبو شوی چون برپری سوی فلک همچون ملک مهرو شوی گر همچو روغن سوزدت خود روشنی گردی همه سرخیل عشرتها شوی گرچه ز غم چون مو شوی...
غزل شمارهٔ ۲۴۴۵ – از بامدادان ساغری پر کرد خوش خمارهای
از بامدادان ساغری پر کرد خوش خمارهای چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پارهای آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او و آن ساغری در دست او هر چاره بیچارهای چنگ از...