غزل شمارهٔ ۲۳۸۶ – قرابهبازِ دانا هشدار آبگینه
قرابهبازِ دانا هشدار آبگینه تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه چون شیشه بشکنی جان بسیار پای یاران مجروح و خسته گردد این خود بود کمینه وآنگه که مرهم آری سر را...
غزل شمارهٔ ۲۳۸۷ – پیغام زاهدان را کآمد بلای توبه
پیغام زاهدان را کآمد بلای توبه با آن جمال و خوبی آخر چه جای توبه هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده چون هست عاشقان را کاری ورای توبه چون از جهان رمیدی در نور جان...
غزل شمارهٔ ۲۳۸۸ – این جا کسیست پنهان دامان من گرفته
این جا کسیست پنهان دامان من گرفته خود را سپس کشیده پیشان من گرفته این جا کسیست پنهان چون جان و خوشتر از جان باغی بهمن نموده ایوان من گرفته این جا کسیست...
غزل شمارهٔ ۲۳۸۹ – در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده؟
در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده؟ بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاهزاده؟ کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی؟ مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده؟ نقلی ز دل...
غزل شمارهٔ ۲۳۹۰ – آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده
آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده فردا از او ببینی صد حور رو گشاده بنگر به شهوت خود سادهست و صاف بیرنگ یک عالمی صنم بین از ساده ای بزاده زنبور شهد جانت هر...
غزل شمارهٔ ۲۳۸۲ – ای بخاری را تو جان پنداشته
ای بخاری را تو جان پنداشته حبه زر را تو کان پنداشته ای فرورفته چو قارون در زمین وی زمین را آسمان پنداشته ای بدیده لعبتان دیو را لعبتان را مردمان پنداشته ای...