غزل شمارهٔ ۲۳۱۲ – دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته
دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته هم خلوت و هم بیگه در دیر صفا رفته با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان دستی سر زلف او دستی می بگرفته در رسته بازاری هر جا بده...
غزل شمارهٔ ۲۳۱۳ – ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده
ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده ای هر چه بیندیشی در خاطر تو آید بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده از شیوه و ناز تو مشغول...
غزل شمارهٔ ۲۳۰۸ – یا رب چه کس است آن مه یا رب چه کس است آن مه
یا رب چه کس است آن مه یا رب چه کس است آن مه کز چهره بزد آتش در خیمه و در خرگه اندر ذقن یوسف چاهی چه عجب چاهی صد یوسف کنعانی اندر تک آن خوش چه آخر چه کند یوسف...
غزل شمارهٔ ۲۳۰۹ – من بیخود و تو بیخود، ما را کی بَرَد خانه؟
من بیخود و تو بیخود، ما را کی بَرَد خانه؟ من چند تو را گفتم، کم خور دو سه پیمانه؟ در شهر یکی کس را، هشیار نمیبینم هر یک بَتَر از دیگر، شوریده و دیوانه جانا...
غزل شمارهٔ ۲۳۱۰ – ای غایب از این محضر از مات سلام الله
ای غایب از این محضر از مات سلام الله وی از همه حاضرتر از مات سلام الله ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده احسنت زهی منظر از مات سلام الله ای صورت روحانی وی رحمت...
غزل شمارهٔ ۲۳۱۱ – از انبهی ماهی دریا به نهان گشته
از انبهی ماهی دریا به نهان گشته انبه شده قالبها تا پرده جان گشته از فرقت آن دریا چون زهر شده شکر زهر از هوس دریا آب حیوان گشته در عشرت آن دریا نی این و نه آن...