غزل شمارهٔ ۲۲۰۱ – در گذر آمد خیالش گفت جان این است او
در گذر آمد خیالش گفت جان این است او پادشاه شهرهای لامکان این است او صد هزار انگشتها اندر اشارت دیده شد سوی او از نور جانها کای فلان این است او چون زمین سرسبز...
غزل شمارهٔ ۲۲۰۲ – ای جهان برهم زده سودای تو سودای تو
ای جهان برهم زده سودای تو سودای تو چاشنی عمرم از حلوای تو حلوای تو دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل میدوانند جانب دریای تو دریای تو جانهای عاشقان چون...
غزل شمارهٔ ۲۲۰۳ – جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو
جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو لایق این کفر نادر در جهان زنار کو هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان تا در خمخانه میتازد ولیکن بار کو سوی بیگوشی سماع...
غزل شمارهٔ ۲۲۰۴ – عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار بیکس و بیخان و بیمانت کنم نیکو شنو تو بر آنک خلق مست...
غزل شمارهٔ ۲۲۰۵ – دوش خوابی دیدهام خود عاشقان را خواب کو
دوش خوابی دیدهام خود عاشقان را خواب کو کاندرون کعبه میجستم که آن محراب کو کعبه جانها نه آن کعبه که چون آن جا رسی در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو بلک بنیادش...
غزل شمارهٔ ۲۲۰۶ – ای برادر عاشقی را درد باید درد کو
ای برادر عاشقی را درد باید درد کو صابری و صادقی را مرد باید مرد کو چند از این ذکر فسرده چند از این فکر زمن نعرههای آتشین و چهرههای زرد کو کیمیا و زر نمیجویم...