غزل شمارهٔ ۲۱۳۱ – حیلت رها کن عاشقا؛ دیوانه شو، دیوانه شو.
حیلت رها کن عاشقا؛ دیوانه شو، دیوانه شو. و اندر دل آتش درآ؛ پروانه شو، پروانه شو. هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن، وآنگه بیا با عاشقان همخانه شو؛...
غزل شمارهٔ ۲۱۳۲ – مستی ببینی رازدان میدانک باشد مست او
مستی ببینی رازدان میدانک باشد مست او هستی ببینی زنده دل میدانک باشد هست او گر سر ببینی پرطرب پر گشته از وی روز و شب میدانک آن سر را یقین خاریده باشد دست او...
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳ – بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو
بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو در مصر ما یک احمقی نک میفروشد یوسفی باور نمیداری مرا اینک سوی بازار شو بیچون تو...
غزل شمارهٔ ۲۱۳۴ – نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو از جنگ میترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو ماییم مست ایزدی زان بادههای سرمدی تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو رفتیم...
غزل شمارهٔ ۲۱۲۸ – ابشر ثم ابشر یا مؤتمن
ابشر ثم ابشر یا مؤتمن اقترب الوصل و افنی المحن فاجتمعوا نقضی ما فاتنا من سکر یلقبام الفتن قد قدم الساقی نعم السقا قد قرب المنزل نعم الوطن کار تو این است که دل...
غزل شمارهٔ ۲۱۲۹ – نَحْنُ إِلَیٰ سَیِّدِنَا رَاجِعُون
نَحْنُ إِلَیٰ سَیِّدِنَا رَاجِعُون طَیِّبَةَ النَّفْسِ بِهِ طَائِعُون سَیِّدُنَا یُصْبِحُ یَبْتَاعُنَا أَنْفُسَنَا نَحْنُ لَهُ بَائِعُون یَفْسُدُ إِنْ جَاعَ...