غزل شمارهٔ ۲۰۳۵ – آن خوب را طلب کن اندر میان حوران
آن خوب را طلب کن اندر میان حوران مشنو کسی که گوید آن فتنه را مشوران در دل چو نقش بندد جان از طرب بخندد صد گون شکر بجوشد از تلخی صبوران از پرتوی که افتد در...
غزل شمارهٔ ۲۰۳۶ – امروز سرکشان را عشقت ز جلوه کردن
امروز سرکشان را عشقت ز جلوه کردن آورد بار دیگر یک یک ببسته گردن رو رو تو در گلستان بنگر به گل پرستان یک لحظه سجده کردن یک لحظه باده خوردن نگذارد آن شکرخو بر ما...
غزل شمارهٔ ۲۰۳۷ – چون جان تو میستانی چون شکر است مردن
چون جان تو میستانی چون شکر است مردن با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن بردار این طبق را زیرا خلیل حق را باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن این سر نشان مردن و...
غزل شمارهٔ ۲۰۳۸ – از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن
از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن ای سرفراز مردی مردانه بر سرش زن چون آتش آر حمله کو هیزم است جمله از آتش دل خود در خشک و در ترش زن گر بحر با تو کوشد در کین تو...
غزل شمارهٔ ۲۰۳۹ – رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن
رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن تَرکِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن ماییم و موجِ سودا، شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن از من گریز تا تو...
غزل شمارهٔ ۲۰۳۰ – گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن
گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن گفتی خوشی تو بیما زین طعنهها گذر کن گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت کس بیتو خوش نباشد رو قصه دگر کن گفتی ملول گشتم از عشق...