غزل شمارهٔ ۱۹۸۹ – جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی...
غزل شمارهٔ ۱۹۸۸ چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان
چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان که شد ادریسش قیماز و سلیمان به لبان به شکرخانه او رفته به سر لب شکران مانده اندر عجبش خیره همه بوالعجبان خبر افتاد که گرگی طمع...
غزل شمارهٔ ۱۹۸۷ هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن
هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن چو حریف نیک داری تو به ترک نیک و بد کن منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان نه وصی آدمی تو بنشین و کار خود کن نظری به سوی می...
غزل شمارهٔ ۱۹۸۶ صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن
صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی کن تو چو یوسفی رسیده...
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵ صنما بیار باده بنشان خمار مستان
صنما بیار باده بنشان خمار مستان که ببرد عشق رویت همگی قرار مستان می کهنه را کشان کن به صبوح گلستان کن که به جوش اندرآمد فلک از عقار مستان بده آن قرار جان را گل...
غزل شماره ۱۹۳۷ هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین
هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان یقین نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود چون برید از شیر آمد آن ز خمر و انگبین این...