غزل شمارهٔ ۱۶۸۸ – رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم
رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم تا چشمها به ناگه در روی او گشادم با من به جنگ شد جان گفتا...
غزل شمارهٔ ۱۶۸۹ – صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم
صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم صد بار جان بدادم وز پای درفتادم بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم تا روی تو بدیدم از خویش...
غزل شمارهٔ ۱۶۹۰ – اندر دو کون جانا بیتو طرب ندیدم
اندر دو کون جانا بیتو طرب ندیدم دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم گفتند سوز آتش باشد نصیب کافر محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم من بر دریچه دل بس گوش جان نهادم...
غزل شمارهٔ ۱۶۷۵ – دوش عشق شمس دین می باختیم
دوش عشق شمس دین می باختیم سوی رفعت روح می افراختیم در فراق روی آن معشوق جان ماحضر با عشق او می ساختیم در نثار عشق جان افزای او قالب از جان هر زمان پرداختیم عشق...
غزل شمارهٔ ۱۶۷۶ – عاقبت ای جان فزا نشکیفتم
عاقبت ای جان فزا نشکیفتم خشم رفتم بیشما نشکیفتم در جدایی خواستم تا خو کنم راستی گویم جدا نشکیفتم کی شکیبد خود کهی از کهربا کاهم و از کهربا نشکیفتم هر جفاکش...
غزل شمارهٔ ۱۶۷۷ – یک دمی خوش چو گلستان کندم
یک دمی خوش چو گلستان کندم یک دمی همچو زمستان کندم یک دمم فاضل و استاد کند یک دمی طفل دبستان کندم یک دمی سنگ زند بشکندم یک دمی شاه درستان کندم یک دمم چشمه...