غزل شمارهٔ ۱۶۵۲ – ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم
ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم رفت این روز دراز و در حس گشت فراز ز اول روز خماریم به شب زان بتریم باطن ما چو فلک تا به...
غزل شمارهٔ ۱۶۵۳ – من از این خانه پرنور به در می نروم
من از این خانه پرنور به در می نروم من از این شهر مبارک به سفر می نروم منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر من از او گر بکشی جای دگر می نروم گر جهان بحر شود موج زند...
غزل شمارهٔ ۱۶۵۴ – تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم
تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم از بد و نیک جهان همچو جهان بیخبریم نظری کرد سوی خوبی تو دیده ما از پی روی تو تا حشر غلام نظریم دین ما مهر تو و مذهب ما خدمت...
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵ – دوش می گفت جانم کی سپهر معظم
دوش می گفت جانم کی سپهر معظم بس معلق زنانی شعلهها اندر اشکم بیگنه بیجنایت گردشی بینهایت بر تنت در شکایت نیلیی رسم ماتم گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش...
غزل شمارهٔ ۱۶۵۶ – هم بهدرد این درد را درمان کنم
هم بهدرد این درد را درمان کنم هم بهصبر این کار را آسان کنم یا برآرم پای جان زین آب و گِل یا دل و جان وقف دلداران کنم داغ پروانه ستم از شمع الست خدمت شمع همان...
غزل شمارهٔ ۱۶۳۷ – منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم
منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم سر صندوق گشادم گهری دزدیدم ز زلیخای حرم چادر سر بربودم چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم سر سودای کسی قصد سر من دارد کی برد سر ز...