غزل شمارهٔ ۱۴۸۲ – چون در عدم آییم و سر از یار برآریم
چون در عدم آییم و سر از یار برآریم از سنگ سیه نعره اقرار برآریم بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم مر جمله جهان را همه از کار برآریم گلزار رخ دوست چو بیپرده...
غزل شمارهٔ ۱۴۸۳ – امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم
امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم در عشق تو از عاقله عقل برستیم جز حالت شوریده دیوانه ندانیم در باغ به جز عکس رخ دوست نبینیم وز...
غزل شمارهٔ ۱۴۸۴ – بشکن قدح باده که امروز چنانیم
بشکن قدح باده که امروز چنانیم کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم گر باده فنا گشت فنا باده ما بس ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم باده ز فنا دارد آن چیز که دارد گر...
غزل شمارهٔ ۱۴۸۵ – صبح است و صبوح است بر این بام برآییم
صبح است و صبوح است بر این بام برآییم از ثور گریزیم و به برج قمر آییم پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم هنگام وصال است بدان خوش صور آییم روی تو گلستان و لب تو...
غزل شمارهٔ ۱۴۸۶ – چون آینه رازنما باشد جانم
چون آینه رازنما باشد جانم تانم که نگویم نتوانم که ندانم از جسم گریزان شدم از روح بپرهیز سوگند ندانم نه از اینم نه از آنم ای طالب بو بردن شرط است به مردن زنده...
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷ – امروز چنانم که خر از بار ندانم
امروز چنانم که خر از بار ندانم امروز چنانم که گل از خار ندانم امروز مرا یار بدان حال ز سر برد با یار چنانم که خود از یار ندانم دی باده مرا برد ز مستی به در یار...