غزل شمارهٔ ۱۴۳۴ – چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم
چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم چو هر خاری از او گل شد چرا من یاسمن باشم چو هر سنگی عسل گردد چرا مومی کند مومی همه اجسام چون جان شد چرا استیزه تن باشم...
غزل شمارهٔ ۱۴۳۵ – به گرد دل همیگردی چه خواهی کرد میدانم
به گرد دل همیگردی چه خواهی کرد میدانم چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد میدانم یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد...
غزل شمارهٔ ۱۴۳۶ – تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمیدانم
تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمیدانم وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمیدانم در این درگاه بیچونی همه لطف است و موزونی چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمیدانم...
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷ – چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم
چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم زبانم عقدهای دارد چو موسی من ز فرعونان ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز برهانم فروبندید...
غزل شمارهٔ ۱۴۳۸ – ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم میان خونم و ترسم که گر آید خیال او به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم خیالات همه...
غزل شمارهٔ ۱۴۳۹ – من این ایوان نه تو را نمیدانم نمیدانم
من این ایوان نه تو را نمیدانم نمیدانم من این نقاش جادو را نمیدانم نمیدانم مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو که من آن سوی بیسو را نمیدانم نمیدانم...