غزل شمارهٔ ۱۲۴۳ – اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش
اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد باش همچنین تو دم به دم آن...
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴ – ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش حس فانی...
غزل شمارهٔ ۱۲۴۵ – آنک بیرون از جهان بد در جهان آوردمش
آنک بیرون از جهان بد در جهان آوردمش و آنک میکرد او کرانه در میان آوردمش آنک عشوه کار او بد عشوهای بنمودمش و آنک از من سر کشیدی کشکشان آوردمش آنک هر صبحی...
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶ – دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا پر کنی پیمانه را و نشکنی پیمان خویش؟ خوش بخندید و بگفت ای...
غزل شمارهٔ ۱۲۴۷ – عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش هر کسی اندر جهان مجنون لیلیّی شدند عارفان لیلیِّ خویش و دم به دم مجنون خویش...
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸ – ساقیا بیگه رسیدی می بده مردانه باش
ساقیا بیگه رسیدی می بده مردانه باش ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده وان کز این میدان بترسد گو برو در خانه باش چون ز خود...