غزل شمارهٔ ۹۸۸ – بوی دلدار ما نمیآید
بوی دلدار ما نمیآید طوطی این جا شکر نمیخاید هر مقامی که رنگ آن گل نیست بلبل جانها بنسراید خوش برآییم دوست حاضر نیست عشق هرگز چنین نفرماید همه اسباب عشق این...
غزل شمارهٔ ۹۸۹ – صبر با عشق بس نمیآید
صبر با عشق بس نمیآید عقل فریادرس نمیآید بیخودی خوش ولایتیست ولی زیر فرمان کس نمیآید کاروان حیات میگذرد هیچ بانگ جرس نمیآید بوی گلشن به گل همیخواند خود تو...
غزل شمارهٔ ۹۹۰ – من بسازم ولیک کی شاید
من بسازم ولیک کی شاید زاغ با طوطیان شکر خاید هر یکی را ولایتست جدا کژ با راست راست کی آید گرچه طوطی خود از شکر زندست زاغ را می چمین خر باید عشق در خویش بین کجا...
غزل شمارهٔ ۹۹۱ – عشق جانان مرا ز جان ببرید
عشق جانان مرا ز جان ببرید جان به عشق اندرون ز خود برهید زانک جان محدثست و عشق قدیم هرگز این در وجود آن نرسید عشق جانان چو سنگ مغناطیس جان ما را به قرب خویش...
غزل شمارهٔ ۹۹۲ – خسروانی که فتنهای چینید
خسروانی که فتنهای چینید فتنه برخاست هیچ ننشینید هم شما هم شما که زیبایید هم شما هم شما که شیرینید همچو عنبر حمایلیم همه بر بر سیمتان که مشکینید لذتی هست با...
غزل شمارهٔ ۹۹۳ – زان ازلی نور که پروردهاند
زان ازلی نور که پروردهاند در تو زیادت نظری کردهاند خوش بنگر در همه خورشیدوار تا بگدازند که افسردهاند سوی درختان نگر ای نوبهار کز دی دیوانه بپژمردهاند لب...