غزل شمارهٔ ۹۶۲ – سحر این دل من ز سودا چه میشد
سحر این دل من ز سودا چه میشد از آن برق رخسار و سیما چه میشد از آن طلعت خوش و زان آب و آتش ز فرق سر بنده تا پا چه میشد خدایا تو دانی که بر ما چه آمد خدایا تو...
غزل شمارهٔ ۹۶۳ – دل من که باشد که تو را نباشد
دل من که باشد که تو را نباشد تن من کی باشد که فنا نباشد فلکش گرفتم چو مهش گرفتم چه زنند هر دو چو ضیا نباشد به درون جنت به میان نعمت چه شکنجه باشد چو لقا نباشد...
غزل شمارهٔ ۹۶۴ – گفتم که ای جان خود جان چه باشد
گفتم که ای جان خود جان چه باشد ای درد و درمان درمان چه باشد خواهم که سازم صد جان و دل را پیش تو قربان قربان چه باشد ای نور رویت ای بوی کویت اسرار ایمان ایمان...
غزل شمارهٔ ۹۶۵ – دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود
دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود چو رسد تیر غمزهات همه قدها کمان شود چو تو دلداریی کنی دو جهان جمله دل شود دل ما چون جهان شود همه دلها جهان شود فتد آتش در...
غزل شمارهٔ ۹۶۶ – دیده خون گشت و خون نمیخسبد
دیده خون گشت و خون نمیخسبد دل من از جنون نمیخسبد مرغ و ماهی ز من شده خیره کاین شب و روز چون نمیخسبد پیش از این در عجب همیبودم کآسمان نگون نمیخسبد آسمان...
غزل شمارهٔ ۹۶۷ – رسم نو بین که شهریار نهاد
رسم نو بین که شهریار نهاد قبله مان سوی شهر یار نهاد نقد عشاق را عیار نبود او ز کان کرم عیار نهاد گل صدبرگ برگ عیش بساخت روی سوی بنفشه زار نهاد هر که را چون...