غزل شمارهٔ ۹۵۳ – سپیده دم بدمید و سپیده میساید
سپیده دم بدمید و سپیده میساید که ویس روز رخ خویش را بیاراید غلام روز دلم کو به جای صد سالست سپیده چهره دل را به کار میناید سپیدی رخ این دل سپیدها بخشد که طاس...
غزل شمارهٔ ۹۵۴ – فزود آتش من آب را خبر ببرید
فزود آتش من آب را خبر ببرید اسیر میبردم غم ز کافرم بخرید خدای داد شما را یکی نظر که مپرس اگر چه زان نظر این دم به سکر بیخبرید طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده...
غزل شمارهٔ ۹۵۵ – سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید
سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید بگرد بام تو گردان کبوتران سلام که بیپناه تو کس را نشاید آرامید چو پر و بال ز تو یافتست هر...
غزل شمارهٔ ۹۵۶ – ز جان سوختهام خلق را حذار کنید
ز جان سوختهام خلق را حذار کنید که الله الله ز آتش رخان فرار کنید که آتش رخشان خاصیت چنین دارد که هر قرار که دارید بیقرار کنید دلی که کاهل گردد نداش میآید که...
غزل شمارهٔ ۹۵۷ – هزار جان مقدس فدای روی تو باد
هزار جان مقدس فدای روی تو باد که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق که او به دام هوای چو تو شهی افتاد ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت...
غزل شمارهٔ ۹۵۸ – کدام لب که از او بوی جان نمیآید
کدام لب که از او بوی جان نمیآید کدام دل که در او آن نشان نمیآید مثال اشتر هر ذرهای چه میخاید اگر نواله از آن شهره خوان نمیآید سگان طمع چپ و راست از چه...